کد خبر: ۳۹۴۵۶۰
تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۹ 14 March 2017

کبری سعادتی
 
وقتی حس زندگی در تار و پودم پیچید که با نوازش خنک بهاری دیده بر جهان گشودم و خود را در میان باغ زیبایی دیدم پر از شکوفه های سفید
 
چقدر چشم نواز بود زیبایی و سفیدی این باغ بزرگ و چه شیرین و دلنشین بود آواز گنجشک ها و تصنیف روح نواز نسیم بهاری و رقص شکوفه ها!
 
چه زیبا سرشته بود پروردگارم مرا در میان شکوفه های زیبا، شکوفه ای با چهار گلبرگ و تاجی دلفریب بر سر من...
 
به گفته آنهایی که برای دیدنم به باغ می آمدند، سپیدی لباسم و تاج خیره کننده روی سرم بیشتر به یک رویا شبیه بود تا واقعیت و من در میان این همه زیبایی محو بودم...
 
و این جامه حریر سپید را سحرگاهان و شامگاهان به هنگام عبادت و شکرگزاری به درگاه معبودی که نعمت وجود به ما عطا کرده بود به تن داشتیم...
 
یک شب که همه زیر نور نقره فام ماه مشغول تسبیح و تقدیس حق سبحانه بودیم با خبر شدیم که در بامداد روز پسین، جامه سپید را باید از تن برکنیم و لباس سبز ایمان بر تن کنیم.
 
باغ از این خبر به وجد آمده بود و درخت ها فریاد شور و شعف سر داده بودند. صبح روز بعد باد اردیبهشت جامه سپیدم را به یغما برد. و خورشید با دستان گرم و لطیفش جامه سبز ایمان بر تن کرد.
 
همه خوشحال بودند اما من آوار غم بر سرم خراب شده بود. چقدر سخت بود جدایی از این همه زیبایی و دلفریبی... دیگر کسی برای تماشای شکوفه های باغ نمی آمد، چه سوت و کور شده بود باغ پر از همهمه ها و تمجیدها...
 
یک روز رو به باغ کردم و گفتم: پس چه شد آن همه عبادت در سحرگاهان و شامگاهان!؟ چرا خداوند لباس زیبایم را که برازنده تن من و نوازشگر چشم بینندگان بود از من گرفت؟!
 
باغ لبخندی زد و گفت: چند وقت که بگذرد می فهمی این لباس سبز برازنده ترین لباسی است که بر تن تو دوخته شده است.
 
چقدر حرف های این باغ پیر به نظرم مسخره می آمد، گفتم: خیلی زشت شده ام!
آه تاج سرم! لباس سپیدم! جاه و جلالم...!
 
از چه سخن می گویی... از این لباس مسخره ای که بر تنم کرده اند... من لباسم را می خواهم...
و اگر ندهید شاید هیچ وقت برای عبادت پروردگاری که دم از عطوفت و مهربانی اش می زدی، سر سجده فرود نیاورم.
 
باغ از سخنم برآشفت، چنان گریه ای سر دادکه تمام عرش را در بر گرفت...
 
خورشید با شنیدن ناله باغ از جای پرید، اوج گرفت و به وسط آسمان که رسید سیلی داغ و محکمی بر گوشم زد با این سیلی سهمگین کاخ غروری که با خود تا عرش برده بودم آوار شد و بر سرم ریخت.
 
چنان دردی در وجودم پیچید که همه وجودم را غمباد فرا گرفت. پوستم گنجایش این همه درد را نداشت... هر لحظه که می گذشت بزرگتر و بزرگتر می شدم.
 
باغ بر من خرده می گرفت، از چه ناراحتی؟! از خدایی که تو را از عدم، نعمت وجود داد؟! در آن هنگام طلایه های خورشید، آیینه حقیقت را جلوی من گذاشت.
 
باغ فریاد برآورد : خوب تماشا کن! این تویی!
 
آیا هنوز هم اعتقاد داری اگر چهار تا گلبرک و آن تاج سر را داشتی زیبا و دلفریب بودی؟
تو سیبی نه شکوفه و گل..! آیا هنوز این حقیقت را درک نکرده ای؟!
 
او حرف می زد و من غرق در آیینه حقیقت بودم، چه غباری چشم هایم را بر حقیقت بسته بود، نمی دانم. همین را می دانم که حرف های باغ و سیلی خورشید باعث شد تا خون شرم در صورتم بدود و شوق بازگشت به محراب عبادت در ضربان قلبم به شماره بیفتد.
 
تنها یادگاری که از سیلی دردناک خورشید و حرف های باغبان با خود دارم خون شرمی است که در صورتم دویده است، سرخ سرخ شده ام.
 
سر به زیر افکنده ام، در همین حال صدایی در گوشم پیچید... این سیب را می خواهم چقدر زیباست!
 
چه سرخ شده است... همین را می خواهم!
 
وقتی باغبان داشت مرا از درخت جدا می کرد، باغ آرزویی کرد که بعد از یک سال در گوشم طنین انداز شده است...
 
او گفت: سیب سرخ و زیبای من! حال که حقیقت را دریافتی، آرزو می کنم یکی از سین های سفره هفت سین باشی...
 
بعد از جدا شدن از درخت حدود یک سال در سردترین جای دنیا به انتظار آرزو و دعای خیر باغ چشم امید به درگاه خدا دوختم.
 
تا اینکه امروز با صدای دعای زیبای « حول حالنا الی احسن الحال» پیرمرد از خواب غفلت بیدار شدم و خود را در میان زیباترین سفره هفت سین دنیا دیدم.
 
چه زیبایی ای!؟ چه سفره ای!؟ چه عزت و جلالی!؟
 
بعد از تمام شدن دعا، پیرمرد مرا برداشت، بویید، بسم ا... گفت و ...
 
با این حرف، رعشه ای بر پیکر مغرور من افتاد و من دریافتم که نعمتی از نعمت های زیبای خدایم نه چهار تا گلبرگ!
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار