کد خبر: ۴۴۱۵۳۲
تاریخ انتشار: ۲۴ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۳:۲۲ 14 June 2017

ما نمی‌دانستیم دقیقا چه اتفاقی برای بابا افتاده، هرکسی حرفی می‌زد، یکی می‌گفت بابا شهید شده، یکی می‌گفت مجروح است، یکی می‌گفت سالم است... اما بالاخره یک نفر گفت که پدرتان شهید شده و صورتش جوری متلاشی شده که او را نبینید بهتر است.ما نمی‌دانستیم دقیقا چه اتفاقی برای بابا افتاده، هرکسی حرفی می‌زد، یکی می‌گفت بابا شهید شده، یکی می‌گفت مجروح است، یکی می‌گفت سالم است... اما بالاخره یک نفر گفت که پدرتان شهید شده و صورتش جوری متلاشی شده که او را نبینید بهتر است.

به گزارش تابناک اردبیل، مَرد این خانه شش روز است که نیست؛ مَرد این خانه استیجاری 60 متری ، شش روز است که شهید شده؛ حالا او را خیلی ها می‌شناسند. او یکی از شهدای حادثه ترور چهارشنبه گذشته است؛ همان نیروی تدارکاتی حرم مطهر؛ همان که خیلی ها به اشتباه گفتند باغبان بوده؛ شهید مازیار سبزعلیزاده. حالا دیوار بیرونی خانه پر است از بنرهای تسلیت و تبریک به خاطر شهادت مردی که دوست داشت مدافع حرم حضرت زینب(س) بشود، با داعشی‌ها بجنگد و حالا آرزویش یک جور عجیبی برآورده شده است.

به گزارش جام‌جم آنلاین، از جنایت تروریست‌های داعشی در تهران، شش روز می‌گذرد ، اما اینجا در شهرک صالحیه جاده ساوه، داخل خانه ای که عدد 23 روی دیوارش پلاک کوبی شده، زمان به وقت حادثه از حرکت ایستاده است. اهالی خانه همه مشکی پوشیده اند، سرتا پا... چشم ها سرخ است و صداها گرفته ... درِ خانه را محمدحسین 18 ساله به روی من و عکاس جام‌جم باز می‌کند؛ با صدای بلند «یاالله» می‌گوید و ما روی کاشی های حیاطی پا می‎گذاریم که تا همین هفته پیش از صدای خنده کودکانه زینب پر بود. حالا اما زینب ده ساله، شش روز است که خنده را گم کرده ...مثل مادرش فرزانه بهرامی، مثل برادرش محمدحسین. اینجا داخل خانه شهید مازیار سبزعلیزاده ، شش روز تلخ و پر از اشک و آه گذشته...لحظه هایی پر از افسوس...

خانه ای که از مهمان خالی نمی شود

داخل خانه، زینب و مادرش به استقبال مان می آیند؛ مهمان دارند ، خانه شان از روزی که حادثه اتفاق افتاده دیگر از جمعیت خالی نشده...هرچندساعت یک بار، چندنفری برای عرض تسلیت می آیند ، چنددقیقه ای می نشینند و می روند.

شهادت مازیار، اعضای خانواده اش را شوکه کرده ، هنوز رفتن او را باور نکرده اند. قاب عکسی بزرگی از او را تکیه داده اند به پشتی...درست همانجا که هر روز غروب وقتی خسته از کار روزانه از راه می رسید ، وقتی سروصورتش را آب می زد ، می نشست ..حالا هم قاب عکسش درست همانجاست؛ تکیه داده به پشتی، کنار خانواده اش؛ خانواده ای که 19 سال پیش با ازدواج مازیار و فرزانه شکل گرفت و حالا فرزانه نمی داند با خاطرات این 19 سال چه کند؟!

تکیه می دهد به پشتی ، رو به ما و می گوید: « همه خاطرات مان از مازیار یک طرف... خاطره آخرین دیدارمان یک طرف؛ انگار که خودش هم می دانست قرار است اتفاقی بیفتد، از بچه ها دل نمی کند...مازیار سه شنبه بعد از افطار به خانه برگشت، آن دو روز را به خاطر مراسم ارتحال خانه نیامده بود و در حرم مانده بود. شب شام را با هم خوردیم . صبح که برای سحر بیدار شدیم دیدم خیلی آشفته است. بعد از خوردن سحری گفت : فرزانه خواب بدی دیدم...خواب دیدم زینب را دزدیده اند نگذاری امروز اصلا پایش را توی کوچه بگذارد...بعد رفت سمت رختخواب زینب و او را همانطور که خواب بود بغل کرد. من نگاه کردم دیدم همین طور زینب را می بوسد...بعد هم پیشانی محمدحسین را بوسید و از خانه بیرون رفت.»

ما را به خدا سپرد و رفت

مازیار سبزعلیزاده صبح روز چهارشنبه 17 خرداد، یک بار از خانه بیرون رفت اما دلش طاقت نیاورد و دوباره برگشت؛ این را هم همسرش می گوید:« چند دقیقه ای از رفتنش گذشته بود که صدای کلید انداختن توی در آمد. دیدیم مازیار است ، گفت: دلم راضی نشد بروم...بگذار یک بار دیگر زینب را بغل کنم...بعد سمت دخترمان. من این رفتارش را که دیدم ، دلشوره عجیبی پیدا کردم. در تمام هفت سالی که در حرم امام کار می کرد و هر روز سر کار می رفت، سابقه نداشت اینطوری رفتار کند. گفتم مازیار امروز نرو سرکار...دلم شور می زند... خندید و گفت نترس اتفاقی نمی افتد تو فقط مواظب بچه ها باش....اما چون حال غریبی پیدا کرده بود من گریه کردم و اصرار کردم که امروز را نرو...»

مازیار اما به اصرار همسرش برای نرفتن توجه نکرد، از چهارچوب در، گذشت و همانجا برگشت و روبه او گفت:« تو را به خدا و بچه ها را به تو می سپارم...مواظب خودتان باشید.»

این حرف ، این جمله، از همان موقع آتش زد به جان فرزانه. آنقدر که هر چند دقیقه یک بار با تلفن همراه همسرش تماس بگیرد و ببیند سالم است یا نه :« آنقدر نگران حالش شده بودم که مدام به تلفن همراهش زنگ می زدم... یعنی از ساعت 6:30 که از خانه بیرون رفت تا خود ساعت 10 من هی زنگ می زدم او تلفنش را جواب می داد و می گفت حالم خوب است بابا نگران نباشید...اما دل من آرام نمی شد.»

زمان به وقت ترور؛ به وقت شهادت

مازیار سبزعلیزاده، نیروی خدماتی حرم مطهر، تا ساعت 10 ، تا قبل از آمدن تروریست ها زنده بود، جواب تلفن خانواده اش را می داد اما عقربه های ساعت که به 10:15 دقیقه رسیدند ، دیگر کسی صدایش را نشنید. این چند روز هم هروقت صبح از راه رسیده و عقربه های ساعت از ده گذشته اند و رسیده اند به 10:15 ، قلب فرزانه و بچه هایش بدجوری فشرده شده از غم...انگار که این لحظه برای این خانواده لحظه خداحافظی همیشگی باشد.

فرزانه می گوید:« از ساعت ده به بعد دیگر مازیار تلفنش را جواب نداد، بعد ساعت ده ونیم بود که دیدم یک غریبه تلفنش را جواب داد...ترسیدم ، هول کردم گفتم چرا شما گوشی مازیار را جواب دادید؟ حالش خوب است؟ گفت من همکارش هستم ، حال همسرتان بد شده خودتان را برسانید حرم... من پرسیدم یعنی چی که حالش بد شده؟ به من راستش را بگویید؟ یعنی حالش چقدر بد است که تلفنش را نمی تواند جواب بدهد؟! آن اقا هم گفت: به شما تسلیت و تبریک می گویم همسرتان شهید شده ...»

فرزانه این جمله آخر را که شنیده از حال رفته، همانجا روی فرش نقش زمین شده، باورش نشده که چطور مازیار شهید شده ؟ مگر جنگ بوده ؟ او که مثل هر روز رفته بوده سر کار...

دقیقه های بعد از شنیدن این خبر برای خانواده مازیار سخت گذشته اند، فرزانه دست بچه هایش را گرفته و با یک ماشین دربستی خودش را رسانده حرم، از سمت پارکینگ جنوبی وارد شده اند رفته اند سمت درمانگاه...همانجا که روی زمین پر از خون بوده...انگار که یک نفر تا چند دقیقه قبلش آنجا روی زمین افتاده باشد و حالا پیکرش را برده باشند...فرزانه و محمدحسین و زینب، از کنار همان زمین خون آلود گذشته اند، بی آنکه بدانند مازیار چند دقیقه قبل همینجا هدف قرار گرفته و شهید شده.

فرزانه به اینجا که می رسد، داغ دلش تازه می شود، اشک راست گونه اش را می گیرد و آهسته می آید پایین. آنقدر که حرف زدن برایش سخت می شود.

آنوقت محمدحسین که حالا مرد خانه است دنباله حرفهای مادر را می گیرد:« ما نمی دانستیم دقیقا چه اتفاقی برای بابا افتاده ، هرکسی حرفی می زد ، یکی می گفت بابا شهید شده، یکی می گفت مجروح است، یکی می گفت سالم است...اما بالاخره یک نفر گفت که پدرتان شهید شده و صورتش جوری متلاشی شده که او را نبینید بهتر است...من همانجا که این را شنیدم زدم زیر گریه...حال هر سه نفرمان بد شد ، بعد دیگر ما را فرستادند خانه.»

بابا دوست داشت مدافع حرم بشود

محمد حسین و زینب حالا شش روز است که معنای عملیات تروریستی را فهمیده اند، شش روز است که با داغ این حادثه زندگی می کنند، شب که می خوابند ، صبح که بیدار می شوند تصویر پدر از جلوی چشم شان دور نمی شود. تصویر صورت او که دیگر مثل همیشه نبود.

حالا آخرین تصویر کنج ذهن زینب و محمدحسین ، صورت زخمی پدرشان است؛ همان صورتی که می گویند یک طرفش متلاشی شده بوده از ضرب تیر خلاصی که داعشی ها به او زده بودند؛ صورت پدر را یک بار در معراج شهدا دیده اند شب قبل از مراسم تشییع و یک بار هم موقع خاکسپاری و حالا این تصویر از ذهنشان بیرون نمی رود. زینب همینجاست که لب باز می کند و می گوید:« من پیکر پدرم را در معراج شهدا دیدم، آن موقع روی صورتش را جوری پوشانده بودند که آن طرفی را که زخمی بود ندیدم اما باز هم حالم بد شد...من بابا را خیلی دوست داشتم بهترین بابای دنیا بود ...آن روز هم خیلی اصرار کردم که بگذراند صورتش را ببینم اما نگذاشتند گفتند حالت بد می شود. من فکر می کردم صورتش سالم است، فکر می کردم گلوله به پیشانی اش خورده اما موقعی که داشتند بابا را داخل قبر می گذاشتند یک لحظه کفن را باز کردند و من دیدم که صورت بابا دیگر آن صورت همیشگی نبود. »

زینب همان موقع از حال رفته و چند ساعت بعد زیر سرم به هوش آمده :« من همان شب هم خواب بابا را دیدم ، باز هم صورتش زخمی بود. گفت زینب جان من دوباره به خوابت می آیم. گفت مادرت را به حضرت زهرا(س) سپردم، برادرت را به امام حسین(س) و تو را به حضرت زینب(س)...گفت من خیالم از بابت شما راحت است...»

محمدحسین می گوید:« ما درباره داعش زیاد شنیده بودیم، اما اصلا فکرش را هم نمی کردیم که یک روز پدرم به وسیله عوامل داعش شهید شود.»

این حرف یک خاطره قدیمی را در ذهن محمدحسین زنده می کند :« بابا همیشه در شبکه افق برنامه خانواده مدافعان حرم را نگاه می کرد، همیشه غبطه می خورد به حال این شهدای مدافع حرم . می گفت چه سعادتی از این بزرگتر که یک نفر شهید بشود. یادم است یک بار گفت کاش من هم مدافع حرم می شدم ...بعد گفت محمدحسین اگر من نتوانستم بروم تو بعد از سربازی برو سوریه و مدافع حرم شو. الان هم با این حادثه ما مطمئن شده ایم که چقدر وجود مدافعان حرم برای آرامش کشور ما ضروری است...»

مرگی که عادی نبود

مَرد این خانه ، یک چهارشنبه گرم با زبان روزه از در خانه بیرون رفت؛ رفت که زود برگردد، رفت و دیگر برنگشت، چهارشنبه هفدهم خرداد هنوز به نیمه نرسیده بود که یک خبر شوکه کننده تیتر همه خبرگزاری ها شد: « وقوع عملیات تروریستی در تهران.»

خبری که حالا اعضای این خانه بارها با خودشان مرور کرده اند ؛ مرور کرده اند و نفهمیده اند که چرا مرد خانه آنها هدف گلوله تروریست ها قرار گرفت؟ که چطور چند ثانیه دیرتر نرسید تا داعشی ها راه خودشان را بروند، او را نبییند و به سمت او که یک ادم غیرمسلح بود شلیک نکنند؟ ذهن هر سه عضو خانواده مازیار سبزعلیزاده در این شش روز پر از این سوالهاست...سوالهایی که جواب ندارند...

موقع خداحافظی زینب می گوید :« درست است که ما از پدرمان جدا شدیم و تحمل دوری اش برایمان خیلی سخت است ...درست است که هنوز نمی توانیم باور کنیم که بابا شهید شده و دیگر نمی آید. اما می خواهم بگویم که ما به او افتخار می کنیم. بابای ما بهترین پدر دنیا بود، ما افتخار می کنیم که شهید شد، که به مرگ عادی از دنیا نرفت...»

محمدحسین هم در تایید حرفهای خواهرش می گوید:« بابا دوست نداشت به مرگ عادی بمیرد. همیشه می گفت اینطوری همه ادم را زود فراموش می کنند، کاش آدم به مرگ عادی نمیرد....»

نه! مازیار سبزعلیزاده به مرگ عادی از دنیا نرفته است؛ حالا توی شناسنامه اش یک مُهر خورده ؛ قرمز رنگ و درشت:« به فیض شهادت نائل آمد»

حالا اسمش برای همیشه در حافظه مردم این کشور ثبت شده ، مردمی که می دانند یک روز گرم خرداد ، 17 نفر از هموطنان شان هدف گلوله های نیروهای تروریستی داعش قرار گرفتند و شهید شدند. مازیار سبزعلیزاده، نیروی خدماتی حرم مطهر هم یکی از این 17 نفر بود؛ کسی که حالا پیکرش در قسمت شرقی صحن ، آرام گرفته... اتفاقی که هیچوقت هیچکس فکرش را نمی کرد.

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار