آن کارگردان هنری و مولف، آن با هر نوع کار بد مخالف، آن صاحب اثر فاخر «آن دو احمق» یا همان «مزاحمت»، آن فیلمهایش عصاره علوم و حکمت، آن پدر سینمای مینیمالیستی ایران، آن به حقیقت جماعتی را کرده حیران، «ادوارد دی وود» وطنی، در لایوهایش درسهایی آموختنی، آنکه هیچ وقت نساخت از این فیلمهای الکی، شیخنا و مولانا استاد اعظم، ایرج ملکی (حفظا... دکوپاژه العزیز) از نوادر شیوخ دوران بود و او را کرامات مشهور است و مریدان بسیار داشت که خود را «ملکیتی» میخواندند و آدم بدهای داستانش به جای «خداحافظ» میگفتند: «بای» و موسیقی در آثارش حرف اول را میزد و چون کسی آزارش میداد، تشرش را به سمت او پرتاب میکرد. رحمها... علیه.
ستایشِ کسی که خلقی مشعوف و سرگردان اویند، چگونه در قلم من راست آید؟ که ایرج از بزرگان بود و حال مهتران را کهتران ندانند. وصفش در کلام من نیاید که موصوف به کلام شیوخ کبیر است. در منزلت مقام او همین بس که خواجه گوید در مسیری با شیخ اسپیلبرگ میرفتیم. گاه میایستاد و رو به سوی ایران میکرد و زیر لب چیزی میگفت و برخود میلرزید. تا اینکه کف و خون قاطی کرد و بر زمین افتاد و از هوش بشد. چون به خود آمد،گفتند: «یا شیخ این چه حالت بود؟» گفت: «در عالم شهود ایرج را دیدم که دست به دوربین برده بود تا فیلم «ورود ممنوع» را بسازد. هر بار که قابی میبست بر خود میلرزیدم از این همه مهارت که داشت». گفتند: «آن از هوش شدن چه بود؟». گفت: «آن صحنه تصادف آخر فیلم بود» و دیگر هیچ نگفت.
نقل است که در کمدی سرآمد دوران خویش بود و در طنازی بدان درجه بود که چون لطیفه تعریف میکرد، مریدان از وسط به دو نیم میشدند و دوباره به هم میپیوستند و دوباره منقطع میشدند و باز از هم میگسستند و این بود تا هفتاد نوبت. از رابین ویلیامز نقل است که میگفت: «اگر بیم آن نداشتم که نسل انسان از شدت خنده هلاک گشته و منقرض شود، همه اسرار لطیفههای ایرج با شما باز میگفتم». از شیخ باستر کیتون نقل است که روزی در مجلسی با جمعی از مریدان خاص میگفت: «بعد از من کسی آید که با صورت سنگیاش کمدی را به اعلا درجه رساند». گفتند: «یا شیخ، اگر او را دیدیم چگونه بشناسیم؟» گفت: «از او بخواهید برایتان لطیفهای بگوید. اگر قاچ خوردید او ایرج است». همینطور آوردهاند که چون شیخ جری لوئیس را وقت وفات آمد، گفتند: «پیش از وفات چه خواهی که برایت انجام دهیم؟». گفت: «یک بار دیگر آن لطیفه ایرج که یارو داشت اتو میکرد یهو تلفنش زنگ خورد و اشتباهی اتو رو روی صورتش گذاشت برایم بگویید». لطیفه را در گوشش گفتند. لبخندی زد چشم از این دنیا فروبست. رحمها... علیه و علیهم اجمعین.
نقل است که چون خواست برای مصاحبه به صداوسیما رفتن، شیخ اصغر فرهادی را دید که بر در سازمان نشسته بود و راهش نمیدادند. اصغر چون دید که شیخ به سازمان شد، فریاد برآورد: «راستی ایرج، چطو به تو گیر ندادن؟» ایرج لبخندی زد و گفت: «میتونی از خودشون بپرسی» اصغر گفت: «لوس، شوخی نکن جیدی میگم» ایرج گفت: «صد بار بهت گفتم ولی به گوشت نمیره، اگر فیلمهای بهتری ساخته بودی شاید ممنوعالتصویر نمیشدی» و این از افضل دیالوگات بود.
در خبر است که روی تلفظ درست دیالوگ حساس بود و در بازی گرفتن از بازیگران متدهای پیچیده داشت. ادامه داد: «میخواهم فیلم ماورایی بسازم». گفتند: «داستانش چیست؟» گفت: «اقتباسی آزاد است از کتاب حسنی و چشم برزخی».
و ایرج را جملات عالی است. میگفت: «عطش را با آب دریا بر طرف نکن» و میگفت: «مزاحم چیزه. مراحمیم» و میگفت: «همهاش از یک نخ سیگار شروع میشه» و میگفت: «نمیدونم آخه...» و با این دیالوگش پدر مخاطب را در میآورد، انقدر که به او تعلیق وارد میکرد. او را گفتند: « نهایت خوشحالی چیست؟» گفت: «آنگاه که احساس کنی باری از رو شونههات برداشته شده».
در آخر کار او آوردهاند که چون وقت وفاتش نزدیک شد، قابضالروح بر او وارد شد و گفت: «خب بسه دیگه ایرج، خوب سر کارشون گذاشتی. بزن بریم» و ایرج نقاب از چهره برکشید و رخ واقعی خویش عیان کرد و به راه افتاد. قابض گفت: «قربون متوفای چیزفهمم برم» و ایرج پاسخ داد: «منم مخلص قابضالروح مهربونم میرم» و به ریش ما خندیدند و رفتند. رفتنی. رحمه ا... علیه
انتهای پیام/ روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)