به نام خدا
روزی روزگاری
خاطرات غلامعباس حسن پور
قسمت شصت و یکم
در طول یک ماه بستری در بیمارستان طالقانی چندین عمل جراحی روی اندامهای مختلف من انجام گرفت . شریانی که در جبهه پیوند زده شده بود خوب کار نمی کرد.
از محل برخورد ترکش به پایین پایم ورم کرده بود.
رنگ پایم کبود و رو به سیاهی می رفت .
پزشکان گفتند اگر عمل جراحی عروق بزودی جواب ندهد احتمال دارد که پایت را قطع کنیم .
از این بابت خیلی نگران بودم .
مشکلات دیگر من سرفه های مکرر و تنگی نفس به خاطر مصدومیت با مواد شیمیایی و همچنین اثرات موج انفجار
که اعصابم را دچار اختلال کرده بود .
پس از یک ماه درمان تا حدودی حالم رو به بهبودی رفت .
بیست و پنجم اسفند ماه سال ۱۳۶۵ از بیمارستان طالقانی تهران مرخص شدم .
عمویم حسن آقا که کارمند شرکت نفت بود مرا از بیمارستان به منزل خود واقع در خیابان دلاوران تهران برد .
همسرم آنموقع شانزده ساله بود ایشان به خاطر من به تهران آمده بود .
سه روز منزل عمویم حسن آقا بودم و سپس به وسیله خودروی پیکان ایشان به طرف اراک حرکت کردیم که در نزدیکی اراک تصادف کوچکی نمودیم .
بر اثر تصادف و با توجه به اینکه مشکلات جسمی داشتم دچار درد شدیدی در نواحی آسیب دیده شدم .
به اراک رسیدیم خانواده ام به استقبال آمدند.
پدرم جلو پای من گوسفندی را قربانی کرد .
نصف گوشت گوسفند را بین همسایه ها تقسیم نمود . همسایه ها هم به استقبالم آمدند و به من محبت کردند و برای سلامتی رزمندگان و مجروحین جنگ صلوات فرستادند .
اقوام متوجه مرخص شدنم از بیمارستان شدند و به ملاقات آمدند
خاطره ادامه دارد...