مرجان تنها دختر بنبست امیرافشار بود تا ما یعنی من، سعید و مجید که دوقلو بودند، مهدی که فوتبالش خوب بود و شوتهای کاتدار جالبی میزد تا مهدی کاتول صدایش کنیم یا مهدی اِدر وقتی شبیه بازیکن معروف تیم ملی فوتبال برزیل بود، فرید و مصطفی که برادر بودند ولی فرید خیلی قدبلند و لاغر بود تا نردبون صدایش کنیم و محمود که پدرش معلم دینی بود در رقابت با هم باشیم تا به قول جوانهای امروز، مخش را بزنیم.
از یک جایي به بعد دیگر مخ زدنی در کار نبود و اسم مرجان هم کنار اسم ما چند پسربچه قرار گرفت تا همه بشویم بچههای بنبست امیر افشار. از جایی که دیگر بزرگ شده بودیم و روی لب و صورت ما پسرها به قول معروف سبز شده بود و به آن افتخار میکردیم و مرجان میخندید و میگفت چه آشغالی شدید شماها. از جایی که دیگر سال آخر دبیرستان بودیم و خر میزدیم برای کنکور. از جایی که معروفترین جزوه کنکور، جزوه رزمندگان بود و هنوز این همه کلاسهای مختلف نبود. از جایی که قبولیها را توی روزنامه میزدند و هنوز اینترنت و تلگرام و فضای مجازی نبود.
همه از یک هفته قبل استرس نتیجه را داشتیم و هر کدام از ما اگر قبول نشده بود باید میرفت سربازی و این که همه دانشگاه قبول شویم و با هم برویم و با هم برگردیم را خیال میکردیم و چیزهایی بیشتر هم حتی.
آن سالها نتایج کنکور توسط روزنامه کیهان یا اطلاعات منتشر میشد و ملت همانجا جلوی کیوسک روزنامههايي كه خریده بودند ايستاده یا پهن زمین ورق میزدند تا مثلا به حرف میم برسند و بگردند تا مثلا فرید منیری را پیدا کنند.
ماجرا وقتی پیچیده میشد که بیست و شش فرید منیری پشت هم ردیف شده باشند و شماره داوطلبی هم همراهت نباشد. آن وسط مردمی هم كه دورت جمع شده بودند دیدنی بودند که هر کدام اسم و فامیل یک نفر را میبرد و میگفت ببین قبول شده یا نه. اما چه لذت غریبی داشت وقت بالا و پایین کردن اسامی به فامیلی خودت میرسیدی و بعد میدیدی چقدر «قدیمی» در شهرهای مختلف کشور وجود دارند که ممکن است نسبتی با تو داشته باشند و همین نکته باعث افتخار بود وقتی آن سالها امکانات برای افتخار کردن هم کم بود.
آن سالها پیش میآمد برخی، دوستی یا آشنایی در چاپخانههای کیهان یا اطلاعات داشته باشند تا زودتر از دیگران، متوجه قبولی خود در دانشگاه شوند. ما بچههای بن بست امیر افشار هم آشنايي داشتیم. عموی مرجان در چاپخانه کیهان بود و حوالی ساعت 11 شب از روی زینک اسم همه ما را دیده بود تا آن شب، عجیبترین شب زندگی باشد.
اما دیدن اسامی با اینکه حالا میدانستیم چه رشتهای و کجا قبول شدهایم لذت دیگری داشت تا از ساعت هشت جلوی کیوسک مطبوعاتی آقا نعمت، سرچهارراه ابوسعید باشیم تا خودمان به چشم اسممان را ببینیم و دورش را خط بکشیم.
مهدی ویژهنامه را که گرفت دوید تا ما هم پشت سرش. خودمان را به بنبست رساندیم و شروع کردیم به پیدا کردن اسمها. اول اسم مرجان را پیدا کردیم که داروسازی دانشگاه شهید بهشتی قبول شده بود. به اسم هر کدام از بچهها که میرسیدیم جیغ میزدیم و هورا و فریاد و به این فکر میکردیم وقتی اسم همه را دیدیدم بدویم تا قنادی میهن و یک جعبه پر کنیم از نان خامهای و شادی و خوشحالی را بریزیم توی محل.
بعد از مرجان، سعید و مجید و فرید و محمود و مصطفی را پیدا کردیم. مهدی نبود اما. بود ولی مهدی بنبست امیرافشار نبود. هزار بار ردیف میم و منفردها و مهدیها را بالا و پایین کردیم تا همه دچار یک بهت و حیرت شویم. صدایمان درنمیآمد تا وقتی که مهدی چشمهایش خیس شده بود بگوید طوری نشده حالا. تو سربازی میخونم و سال دیگه. بعد گفت فقط عوضی بازی درنیارید سالبالایی بازی. بعد هم خودش تنها رفت و نان خامهای خرید و برگشت و روزهای ثبتنام هر کدام از ما هم با ما آمد تا قبل از اینکه هجدهم مهر همان سال برود آموزشی و بعد هم اعزام به قصرشیرین. روزی که میرفت همه تا ترمینال جنوب رفتیم و بعد هم خودمان را توی رنوی فرید جا دادیم تا اول اتوبان قم برایش دست تکان دادیم و فحش هم. اگر راننده اتوبوس نمیزد کنار و قسم نمیداد که برگردیم و آن همه نزدیک اتوبوسش نشویم نمیدانیم تا کجا میرفتیم تا غصه نخورد از دلتنگی ما که با هم بزرگ شده بودیم.
وقتی از ته بنبست امیرافشار بلندش کردند و همه داد زدند این گل پرپر از کجا آمده از سفر کرببلا آمده و بعد بردندش ویژهنامه اسامی کنکور را دیدم که کف زمین باز شده است و مرجان با خودکار قرمز دور اسم مهدی را دایره میکشد.
انتهای پیام/طنز بی قانون